اشعارعلی خودی آغمیونی



شعر موشّح: حروف اول مصرع اول هر بیت در بردارنده ی یک رمز است


برده ام چشمان خود چشمان یار

می بَرد، از دل نگاهش اختیار


سیل اشکم زان گواهی می دهد

سد راهش گاه، آهی می شود


مهربانی می کند بغض گلو

دل ستانی می کند آواز او


ای خدا آمد دلم آغوش عشق

در دلم هرگز نکن خاموش عشق


لاله گونم زان نیازم کن روا

دفترم را پر کنم از بیت ها


لول لولم کن مرا میل مِی است

بس که خوردم خون دل خونابه بست


هرچه دارم از تو دارم ای خدا

هرچه خواهم از تو خواهم ای خدا


اهل سودایم دلم دارد نیاز

آن تویی تنها دلم را چاره ساز


لحظه ای میخانه بر رویم مبند

از تو می خواهم تو را دیدار چند


رو برو آیی مرا از رو برو

روبرو بینم تو را بی گفتگو


حال، من از پرگناهی خسته ام

دل به دریای کرامت بسته ام


مانده ام گرداب غم دل عاشقم

دل رسان بر کام دل گر لایقم


نای نالانم چونی پر راز کن

چشم گریانم به دریا باز کن


آرزویم روز و شب دیدن تو را

با نگاهی چهره بوسیدن تو را


لال هستم باز کن باب سخن

کور هستم باز کن چشمان من


رهنمایی کن مرا، این داستان

تا نویسم من همانا راستان


حرف ها دارم دلم بشکسته است

عهدهایی در دلم بنشسته است


یادمانی با دلم شد آشنا

کاروانی او ز من بردا کجا


می روم با یاد او دوران عشق

دفترم شیما و نیما جان عشق


برگی ازکتاب

 مثنوی شیماونیما


(علی خودی آغمیونی)


ز چشمی اشک می ریزد، اگر آهسته آهسته

بدان در سینه می سوزد، جگر آهسته آهسته


تو هم چشمان خود گریان، دَمی با او که می ترسم

ز چشمانش زند بیرون، شرر آهسته آهسته


نپرسی زو چرا گرید، نپرسی او چرا سوزد

که چشمانت دهد از او، خبر آهسته آهسته


نگاهی کن نگاهش را، صدایی کن خدایش را

تو پیغامی به دلدارش، ببر آهسته آهسته


بگو زخمی کزو خورده، چو گلدانی به پژمرده

بگو زخمش دهد حالا، ثمر آهسته آهسته


بگو مذهب اگر داری، بگو مطلب اگر خواهی

بگو آید به بالینش، سحر آهسته آهسته


سحرها شور هر عاشق، رسد بر اوج خود آری

خداوندا کند او را، نظر آهسته آهسته


بدیدی چشم او را چون، رسیدی آرزو (میلاد)

رَوی حالا به تنهایی، سفر آهسته آهسته


(علی خودى آغمیونی)


عشق یعنی چشم رابرچشم بند

تانبینی چشم او را چشم چند


می رود داد فلک برآسمان

کرنباشی،بشنوی،امدادجان


کن رهاجان،تا به آرامی رسی

دهردنیا دل به ناکامی رسی


کرده ای اموال مردم آن خود

داده ای آیا؟ زکات جان خود


خمس اموالت اگر دادی بگو

گرندادی، اوبگیرد مو به مو


من ندارم چشم بر اموال تو

سخت می سوزد دلم برحال تو


نان کندویت به کام موش باش

اشتها، بر روزه دارم گوش باش!


برگی از کتاب

 مثنوی شیما ونیما


(علی خودی آغمیونی)


بازگویم غم خودعاشقی ام عارکه نیست

دلِ بی کینه ی ماپرشده انبارکه نیست


شده ام عاشق وشیدای دوچشمان سیاه

عاشقی بستنِ لب هاوفقط زارکه نیست


شده پراشک،وجودم زتمنای دلم

رهِ اشکم که فقط ازرخ ورخسارکه نیست


مثل دریاشده دامان وجودم زغمت

هرچه فریادزنم،ساحلِ غمخوارکه نیست


رخ نمابازبیا بشنوی آوازه ی عشق

طی این مرحله هرگز،به تودشوارکه نیست


شده پر ازغم هجران توهرگوشه ی لب

دل بگویدغزلاتی لب گنه کار،که نیست


لبِ (میلاد) نکن فاش تو اسراردلت

پَسِ آن پرده تماشاگهِ،اغیارکه نیست


ناله پنهان کن وبگذر،توزچشمان سیاه

شده هم ناله تورا،میل به دیدارکه نیست


(علی خودى آغمیونی)



همه پیمانه شکستند،دلم ناله کند

درِمیخانه ببستند،دلم ناله کند


زخجالت نرسدباده به مستان،سرِشب

همچودیوانه بخندند،دلم ناله کند


نشتابندبه پروازکه مرغان هوا

همچومن لانه پسندند،دلم ناله کند


ماهیان ازدلِ دریا به سواحل زغمت

همه ازحال برفتند،دلم ناله کند


مه وخورشیدوفلک،غم بسرایندبه هم

رختِ چون سایه بپوشند،دلم ناله کند


شمع وپروانه به هم چشم بدوزندزشوق

به جدائی،چوتوسوزند،دلم ناله کند


گل وگارببازند،چنان غنچه ی خود

همه ازریشه بپوسند،دلم ناله کند


لبِ دردانه ی قمری نرسدبرلبِ یار

لبِ هم دیگه نبوسند،دلم ناله کند


لبِ(میلاد)رسدتالبِ تو،ناله کند

همه ازروی توگویند،دلم ناله کند


(علی خودی آغمیونی)


اگرخواهی کنی پروازباعشق

بگویم من تورا آن رازباعشق


ببایدآن روی دردل توهرشب

شوی همراه وهم آوازباعشق


ببندی چشم هاپراشک،حالا

بُوَد امکان تورا آغازباعشق


نپرسی عشق راازعشق هرگز

شوی باعشق هرشب بازباعشق


توراچون رفت ازدل هرریایی

رسی برآن شوی همرازباعشق


تواول عشق راازعشق آموز

بفرماعشق راپرداز باعشق


(علی خودی آغمیونی)



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مسترادز شب نامه ها جراحی بینی,جراحی فک و صورت,جراحی زیبایی در تهران اخبار هنرمندان وبلاگی برای همه piscesman بـــــــــــــــــــوکس ایــــــــــران Michael کیمیای خاک